۲.کنار رود پیدرا نشستم و گریستم .

 

 

سلام

تو کتابی که ایندفعه خوندم قسمتهای زیادی بود که دلم میخواست همه شو تو همین پست براتون بذارم اما چون خیلی طولانی میشد اینکارو نمیکنم ...

اگه شد تو پستهای بعدی قسمتهای باقیمونده شو مینویسم .

 

 

نام کتاب : کنار رود پیدرا نشستم و گریستم

نویسنده : پائولو کوئلیو

خوانده شده در : ۱۳/۴/۸۵

مترجم:آرش حجازی

انتشارات :کاروان

 

1..یک چیز را فراموش نکن !عشق میماند ، مردها هستند که عوض میشوند !

 

2.عیسی گفت :"اگر به اندازه ی دانه ی خردلی ایمان داشته باشیم ، به این کوه ها میگوییم جابه جا شو!و کوهها جا به جا میشوند."

 

3.اگرخودم ایمان داشته باشم که میدانم آنوقت خواهم دانست !

 

4.راه با پیمودنش ساخته می شود !

 

5.اگر درد باید بیاید زودتر بیاید .چون تمام عمرم پیش رویم است و باید آنرا به بهترین شکل به کاربگیرم .

اگر او باید انتخابی بکند ، زودتر بکند .بعد منتظرش می مانم یا فراموشش میکنم .

انتظار و فراموشی درد آور است اما بی تصمیمی از هر رنجی بدتر است .

 

6.من می توانستم !هرگزمعنای این واژه  را نمیفهمیم .چون در تمام لحظه ها ی زندگیمان چیزهایی هستند که میتوانستند رخ دهند ، اما رخ نمیدهند . لحظه ها یی جادویی وجود دارند که درک ناشده میگذرند و _ناگهان دست سرنوشت جهان ما را دگرگون میکند.

 

7.بخاطر نیکی کردن، کمک کردن یا حمایت از کسی عشق نورزید .

دراینصورت همنوع خود را چون شی ای ساده انگاشته ایم ، و خود را اشخاصی خردمند و سخاوتمند. این هیچ رابطه ای با عشق ندارد .

عشق یعنی با دیگری یگانه شدن و جرقه ی خدا را در دیگری یافتن .

 

 

۱. حضور ناب

نام کتاب : حضورناب

نویسنده :بوبن

خوانده شده در : ۲۹/۳/۸۵

 

۱.مصیبت بزرگ آن است که آدم خیال برش دارد که چیزی میداند .

 

۲.دوست دارم با دستهایم تنه ی درختی را که از کنارش میگذرم ،فشار دهم !

نه برای آنکه از وجودش اطمینان پیدا کنم _چرا که در آن تردیدی ندارم _بلکه برای آنکه از هستی خودم اطمینان بیابم ! 

 

۳.بیماری * ، هرچه را که پدرم درباره ی دنیا و درباره ی خودش میدانسته پاک کرده است !

درست مثل اسفنجی که روی نوشته های تخته سیاهی کشیده باشند .با این همه ، بسیاری از جمله ها کاملا محو میشوند .

 

۴.شاخه ای شکست ،اما بلافاصله روی زمین نیفتاد .شاخه های دیگر آن را چندساعتی نگه داشتند و از آن پرستاری کردند .

 

۵.ما هرگز نمیتوانیم در مقابل مصیبت ، از کسانی که دوست داریم حمایت کنیم .

 

۶.آری،آری !به تو میگویم ! روزگاری جوان بودی و کمربندت را خودت می بستی و به جا که میخواستی میرفتی .

ولی به روز پیری ، برای بستن کمربندت ،باید به سوی دیگری دست دراز کنی و آنگاه او تو را به جایی خواهد برد که نمیخواهی .

 

۷.برای پدرم ظاهر بیمارا ن اهمیتی ندارد .بارها دیده ام که با رغبت در برابر کسانیکه وضعی نابهنجار دارند ، خم میشود

و به آنها میگوید : " شما چهره ی فوق العاده زیبایی دارید ،من هرگز این زیبایی را فراموش نمیکنم ."

این صحنه بارها حالم را دگرگون کرده و مرا به این فکر انداخته که من بیمارم ، نه پدرم !

 

*بیماری آلزایمر ،آنچه را که عمری آموزش و تربیت در نهاد یک شخص پدید آورده است میزداید و او را با عواطفش بیگانه میسازد .

 

 

 

آغاز

سلام

در این وبلاگ به بخشهایی از کتابهایی که خوانده ام و بنا به هر دلیلی مورد توجهم قرار گرفته اشاره خواهم کرد !

اولین کتاب در پست بعدی !