۳.شهامت موفق شدن !

 

 

سلام

تازه امروز شروع کردم به خوندنش !تموم نشده !

از آدمهایی که نمیخوان به خودشون کمک کنن خوشم نمیاد !!!

 

 

نام کتاب : شهامت موفق شدن !

نویسنده : کاترین پاندر

مترجم : لادن شریعت زاده

انتشارات : نسل نواندیش

 

 

1.به جای صحبت کردن درباره ی مشکلات موجود از مطلوبتان حرف بزنید .

به جای صحبت کردن از درگیریهای خود از موهبتهایتان صحبت کنید .

روی خوبی های زندگی تاکید نمایید و بدانید به ارزش هرکاری که انجام می دهید افزوده خواهد شد .

 

2.شاید ذهنتان از موهومات ، واژه های شکست ، محدودیت ، مشکلات وگرفتاری ها اشباع شده باشد .

اگر اینطور است به زمان کوتاهی نیاز دارید تا ذهنتان را از نتایج منفی پاکسازی کرده و روزنه ای برای نتایح مثبت باز کنید .

خیلی مهم است که استقامت داشته باشید .

 

3.قبل از اینکه موفقیت وارد زندگی شخصی شود ، وی اطمینان دارد که با شکست های موقت و شاید ناکامی رو به رو میشود .

زمانی که شکست بر انسان غلبه میکند ، منطقی ترین و ساده ترین کاری که باید انجام دهد رها کردن است

و در واقع این همان کاری است که اکثریت افراد اتجام می دهند .

 

4.آنچه را که واقعا می خواهید فهرست کنید ، نه مواردی که فکر می کنید باید داشته باشید، یا دیگران فکر میکنند که شما باید داشته باشید

آرزوهای قلبی شما مصلحت خداوندی است که دریچه های ذهنتان را آهسته به صدا در می اورد .

علاوه بر آ ن زمانی را که میخواهید به خواسته تان جامه ی عمل بپوشانید یادداشت کنید .

 

5.باید تا انجا که میتوانید بهترین و والا ترین تصور را داشته باشید ،زیرا قادر خواهید بود هر چه را که تصور میکنید انجام دهید .

 

6.دنیا نیز در ابتدا زمانی خلق شد که خداوند قاطعانه ابراز کرد :  " بگذارید وجود داشته باشند ..."

شما هم میتوانید و باید سعی کنید دنیای خود را متناسب با آن خلق کنید ، چون شما با صفات خداوند آفریده شده اید

شما از طریق حکم قاطع خویش برای کسب مطلوب ، قدرت شکل دادن به این ذات الهی را دارید .

 

7.تو به آنچه حکم میکنی برایت فراهم خو اهد شد.

 

8.اگر یاس شما را در برگرفته و آرزوهای قلبیتان به نظر بیهوده می آید ، فقط این تفکر را ادامه دهید :

" هیچ عاملی در دنیا نمیتواند جلوی پشتکار و عزم و اراده ی من را بگیرد .

من هم اکنون با کمک خداوند برای رسیدن به بالاترین آرزویم پافشاری می کنم "

 

 

 

 

 

 

 

۲.کنار رود پیدرا نشستم و گریستم .

 

 

سلام

تو کتابی که ایندفعه خوندم قسمتهای زیادی بود که دلم میخواست همه شو تو همین پست براتون بذارم اما چون خیلی طولانی میشد اینکارو نمیکنم ...

اگه شد تو پستهای بعدی قسمتهای باقیمونده شو مینویسم .

 

 

نام کتاب : کنار رود پیدرا نشستم و گریستم

نویسنده : پائولو کوئلیو

خوانده شده در : ۱۳/۴/۸۵

مترجم:آرش حجازی

انتشارات :کاروان

 

1..یک چیز را فراموش نکن !عشق میماند ، مردها هستند که عوض میشوند !

 

2.عیسی گفت :"اگر به اندازه ی دانه ی خردلی ایمان داشته باشیم ، به این کوه ها میگوییم جابه جا شو!و کوهها جا به جا میشوند."

 

3.اگرخودم ایمان داشته باشم که میدانم آنوقت خواهم دانست !

 

4.راه با پیمودنش ساخته می شود !

 

5.اگر درد باید بیاید زودتر بیاید .چون تمام عمرم پیش رویم است و باید آنرا به بهترین شکل به کاربگیرم .

اگر او باید انتخابی بکند ، زودتر بکند .بعد منتظرش می مانم یا فراموشش میکنم .

انتظار و فراموشی درد آور است اما بی تصمیمی از هر رنجی بدتر است .

 

6.من می توانستم !هرگزمعنای این واژه  را نمیفهمیم .چون در تمام لحظه ها ی زندگیمان چیزهایی هستند که میتوانستند رخ دهند ، اما رخ نمیدهند . لحظه ها یی جادویی وجود دارند که درک ناشده میگذرند و _ناگهان دست سرنوشت جهان ما را دگرگون میکند.

 

7.بخاطر نیکی کردن، کمک کردن یا حمایت از کسی عشق نورزید .

دراینصورت همنوع خود را چون شی ای ساده انگاشته ایم ، و خود را اشخاصی خردمند و سخاوتمند. این هیچ رابطه ای با عشق ندارد .

عشق یعنی با دیگری یگانه شدن و جرقه ی خدا را در دیگری یافتن .

 

 

۱. حضور ناب

نام کتاب : حضورناب

نویسنده :بوبن

خوانده شده در : ۲۹/۳/۸۵

 

۱.مصیبت بزرگ آن است که آدم خیال برش دارد که چیزی میداند .

 

۲.دوست دارم با دستهایم تنه ی درختی را که از کنارش میگذرم ،فشار دهم !

نه برای آنکه از وجودش اطمینان پیدا کنم _چرا که در آن تردیدی ندارم _بلکه برای آنکه از هستی خودم اطمینان بیابم ! 

 

۳.بیماری * ، هرچه را که پدرم درباره ی دنیا و درباره ی خودش میدانسته پاک کرده است !

درست مثل اسفنجی که روی نوشته های تخته سیاهی کشیده باشند .با این همه ، بسیاری از جمله ها کاملا محو میشوند .

 

۴.شاخه ای شکست ،اما بلافاصله روی زمین نیفتاد .شاخه های دیگر آن را چندساعتی نگه داشتند و از آن پرستاری کردند .

 

۵.ما هرگز نمیتوانیم در مقابل مصیبت ، از کسانی که دوست داریم حمایت کنیم .

 

۶.آری،آری !به تو میگویم ! روزگاری جوان بودی و کمربندت را خودت می بستی و به جا که میخواستی میرفتی .

ولی به روز پیری ، برای بستن کمربندت ،باید به سوی دیگری دست دراز کنی و آنگاه او تو را به جایی خواهد برد که نمیخواهی .

 

۷.برای پدرم ظاهر بیمارا ن اهمیتی ندارد .بارها دیده ام که با رغبت در برابر کسانیکه وضعی نابهنجار دارند ، خم میشود

و به آنها میگوید : " شما چهره ی فوق العاده زیبایی دارید ،من هرگز این زیبایی را فراموش نمیکنم ."

این صحنه بارها حالم را دگرگون کرده و مرا به این فکر انداخته که من بیمارم ، نه پدرم !

 

*بیماری آلزایمر ،آنچه را که عمری آموزش و تربیت در نهاد یک شخص پدید آورده است میزداید و او را با عواطفش بیگانه میسازد .